چه خوب! بعد از مدت‌ها زاویه دید قصه مشخص است؛ اول شخص. دکوپاژ نیز همراهی می‌کند. فیلم بعد از یک پلان مبهم با چهره درشت فرید آغاز می‌شود. صدای خارج از قاب (Voice Over) برخلاف فیلم پیشین فیلمساز (رگ خواب) به پرداخت بیشتر کاراکتر اصلی کمک می‌رساند. قصه به سرعت آغاز می‌شود. فردی که پیش تر معتاد بوده وارد دنیای جدیدی شده است. فیلم ساز به درستی میزانسن را از سمت او به دیگران تعریف می‌کند. اولین مسئله زندگی تازه او رخ می نماید؛ نگهداری از پسر جوانش که همه را عاصی کرده. پدر تن به چنین کاری نمی‌دهد. ذهن او همچنان آشفته است؛ خوش بختانه این مسئله در حد یک “فَکت” باقی نمی‌ماند و در بافت قصه تنیده می‌شود. طراحی صحنه، گریم و نورپردازی پیچیده فیلم به بیانِ سینمایی “آشفتگی” او کمک می کنند. او تلاش می‌کند تا شغلی برای خودش دست و پا کند. به کار قبلی خود باز می‌گردد. صحنه فرودگاه را به یاد بیاورید؛ بسیار منسجم و شخصیت پردازانه است و یکی از دو تعلیق مهم اثر است. رئیس از او شاکی می‌شود. نمای بسته چهره او که سعی دارد -برای بهبود زندگیش- خشمش را فرو بخورد. صدای خارج از قاب می‌گوید: “جوابش را نده، تحمل کن.” لحظه‌ای مکث روی چهره او؛ چه مکث درستی. در کسری از ثانیه تعلیق شکل می‌گیرد. صدای درون در تضاد با چهره عمل می‌کند و تماشاگر آگاه از تضاد است. نوعِ خاص میزانسن و نریشن، شخصیت پردازانه است و بی پروایی و کله شقی او را می رساند. در ادامه او به همراه پسرش برای پرواز هواپیما به دشت می روند که نوید آغاز پرداخت رابطه‌ی پدر و پسر را می‌دهد. چه خوب.

با سفر او به زاهدان و زابل فصل جدیدی در فیلم آغاز می شود؛ که ای کاش نمی‌شد. به محض رسیدن به شهر، فیلم ساز از کاراکتر کَنده می شود و  هلی شات می‌گیرد. آیا این نماها صرفا معرفی موقعیت جغرافیایی ست و یا کارت پستالی و توریستی؟ هنوز برای قضاوت زود است. خرده قصه‌های بی‌ربط آرام آرام آغاز می‌شوند و ما نگران می‌شویم. قضیه‌ی سفر 200 کیلومتری برای یافتن متادون او را به زابل می‌کشاند. به راستی چه چیز او را به این شهرستان می‌کشاند. مگر نه این که او کارش را از دست داده است؟ علت این انتخاب جنبه های استتیک است یا اقتضای درام؟ امیدواریم دومی.

از هنگام ورود به شهر جدید، زاویه دید از اول شخص به دانای کل تغییر می‌یابد. اگر این تغییر به درستی صورت بگیرد، اثر دو پاره نمی‌شود. خرده قصه‌ها یکی از پی دیگری می آیند. دیدار دوستانِ دبیرستان، آشنایی با دختر داروفروش، شراکت با دختر جوان برای تاسیس گلخانه، اعتیاد دوباره. هرچه جلوتر می‌رود اثر مبهم تر می‌شود. ای کاش فیلم ساز به پلات اصلی-رابطه پدر و پسر- وفادار می‌ماند و تا به انتها آن را روایت می‌کرد. به طور حتم عده‌ای بر می‌آشوبند که “امان از دست این منتقدان که این قدر کلاسیک می‌اندیشند”. نکته‌ی اول این که پیش‌‌تر هم اشاره کردم که  متدولوژی تحلیل ما وام گرفته از فرم است. فیلم ابتدا به شیوه کلاسیک به طرح قصه می‌پردازد. اگر کلاسیک نگاه نکنیم، می‌پذیریم که فیلمساز تمایل دارد در پرده دوم سراغ پلات جدیدی برود. اما شیفت کردن از یک پلات به پلات دیگر، دشوار است و اگر به درستی صورت نگیرد به ابهام می‌انجامد.

حضور کریمی، عضو کمیته فنی و بازیکن پیشین استقلال در تمرین امروز آبی‌پوشان
مشاهده

تا به جایی تماشاگر گمان می‌کند قرار است قصه عاشقانه دختر داروفروش با کاراکتر اصلی را دنبال کند که بعد از مدت کوتاهی این خرده قصه هم رها می‌شود. پسر فرید به زابل می آید. چه خوب. اما برگشت به این پلات نیز دوام چندانی ندارد و پسر جوان مدام در حاشیه است. اما نهایتا می‌رسیم به پلات اصلی که تقریبا دو سوم فیلم را به خود اختصاص می‌دهد. با پیدا شدن سر و کله غواص معروف، تمِ حسادت رخ می نماید. این آفت سینمای ایران است؛ تعدد خرده قصه‌هایی که لحن قصه را تکه تکه می‌کند. از او چه می‌دانیم؟ جسدها را از اعماق آب بیرون می آورد؛ همین. به راستی این شغل اصلی اوست؟ هیچ چیز دیگری نمی‌بینیم. آیا تشنه شهرت است یا مخلص و بی ریا؟ اگر مخلص است چرا مراسم رئیس جمهور را مدام مطرح می‌کند و حتی پیدا کردن اجساد دو جوان را به تاخیر می‌اندازد؟ میزانسن، اما او را بی غل و غش نشان می‌دهد. (تناقض؟) پسر فرید به او علاقه نشان می‌دهد. به همین دلیل آتش حسادت پدر شعله ور می‌شود. چطور است که پدر این قدر نسبت به پسرش حساس شده؟ مگر او نبود که از نگهداری او مدام سر باز می‌زد. صحنه تصادف را به یاد بیاورید. از اجرای تصنعی که بگذریم به تناقضی در کاراکتر پدر برمی‌خوریم. او پسرش را پس از تصادف رها کرد و او را وادار کرد که تصادف را گردن بگیرد. حالا چطور است که پسرش این قدر مهم شده و چشم آن ندارد که او به هیچ کس نزدیک شود؟ اگر تِم را حسادت در نظر بگیریم باید انگیزه حسادت را هم بشناسیم. در غیر این صورت باورپذیر نخواهد بود. غواص چه می‌کند؟ به راستی چنین شغلی مگر حسادت هم دارد؟ اوایل فیلم را به یاد بیاورید که فرید روی نقشه‌ها و طرح های پیچیده آبرسانی کار می‌کند. بنابراین او آدم عامی و بی سوادی نیست. چطور می‌شود به آدمی که زیر آب می‌رود و جنازه بیرون می‌کشد حسادت کند؟ در این میان پلات دورگه ی هیبریدیِ پدر- پسر و حسادت چگونه امکان مخلوط شدن دارند؟ به علاوه اگر او پدری دلسوز است باید خوشحال باشد که پسرش به هدف زندگیش رسیده. آیا او به پسرش هم حسادت می‌کند؟ نمی‌دانیم. قهرمان قصه به ضدقهرمان بدل می‌شود و دیگر سمپاتیک نیست. اصرار فیلمساز اما شریک شدن در شارلاتان بازی‌های اوست. این اشتباه فیلم را از نفس می اندازد و تماشاگر را دل زده می‌کند. بله درست است، بدمن می‌تواند سمپاتیک باشد اما به شرط آن که جذاب باشد. با وجود این که حیایی در یک سوم فیلم خوب است و از بازی‌های بد سال های اخیرش بسیار فاصله گرفته، اما نمی تواند در هیبت ضدقهرمانی سمپاتیک قرار بگیرد. از طرفی اگر تماشاگر بخواهد از او فاصله بگیرد به چه کسی می تواند پناه ببرد؟ هیچ کس. پسر جوان که از ابتدا  خارج از میزانسن است، غواص که ابدا پرداخت نشده و به ورق می‌ماند و… واقعا چه کسی می‌ماند؟ ناچاراً باید با فرید جلو برویم.

ذخایر طلای روسیه رکورد شوروی سابق را شکست
مشاهده

برگردیم به پرسش آغازین این نوشتار: آیا سیستان و بلوچستان صرفا با دیدی توریستی انتخاب شده و یا به اقتضای درام؟ گمان می‌کنم که خوانندگان عزیز با تحلیل‌های صورت گرفته پاسخ را دریافته باشند. اما برای این که پاسخی عجولانه نداده باشیم به کند و کاو حقیقت می‌پردازیم. مهمترین دلیل انتخاب سیستان و بلوچستان، طبق ادعای فیلم، غواصی است. همان طور که پیش تر ذکرش رفت، شغل غواصی ابدا باورپذیر در نیامده و ضرورت دراماتیک ندارد. به راستی چرا غواصی؟ چرا به جای غواص، بازیگر، دکتر، مهندس نه؟ اصلا چرا زابل؟ چرا عسلویه نه؟ چرا بندرعباس نه؟ اگر قرار به حسادت باشد، پدر می‌تواند در تهران به بسیاری حسادت بورزد. فرید ابتدای ورودش به شهر پس از یافتن دکه، مونولوگی می‌گوید که می‌تواند به راحتی در اینجا کاسبی کند و بی حاشیه و به دور از مادر و پسرش زندگی بگذارند. اما در همین جمله باقی می‌ماند و پی گرفته نمی‌شود. به علاوه در تمام طول مدت حضورش در این شهر، ابدا دست به سیاه و سفید نمی زند؟ پس چطور امرار معاش می‌کند؟ قضیه سرمایه گذاری گلخانه چه می‌شود؟ وقتی هیچ شغلی نمی‌یابد و از طرفی دیگر در اتش حسادت به غواص می‌سوزد، چرا دست پسرش را نمی‌گیرد و به تهران باز نمی‌گردد؟ چرا تمام طول روز را با گروه غواص سپری می‌کند و با دختر دارو فروش -که از قضا او را دوست دارد- وارد شراکت و کسب و کار نمی شود؟ مشخص است که سناریست شیفته تم حسادت شده و آن را به قصه و کاراکترها تحمیل می‌کند.کمی به عقب باز گردیم. نتیجه آن که جمله قبل از عنوان بندی “تقدیم به مردم سیستان و …” باد هواست و حضرت فیلم ساز جز سودایِ نماهای توریستی برای خوش رنگ و لعاب شدن اثرش چیزی در سر ندارد و یا بهتر بگویم؛ سیستان و بلوچستان اینسرتی زیباشناسانه در میان خرده پلات‌های پرت و پلای اثر است. یک اثر زمانی یک موقعیتِ خاصِ جغرافیایی را اقتضا می‌کند که آدم ها و ماجرا در بسترِ کانتکست آن موقعیت جان یابند. در این میان انگیزه باورپذیر شخصیت‌ها و روابط علت و معلومیِ معینِ پدیده‌ها متضمن  آن موقعیت خاصِ تاریخی یا جغرافیایی هستند. تصور کنید که راوی اول شخص پسر جوان (کاوه ) بود؛ علاقه او به آب و غواصی و انتخاب مسیر جدید زندگی اش، ضرورت این موقعیت خاص جغرافیایی را ایجاد می‌کرد.

همایش قرآنی "سفیران الهی" در رشت برگزار شد
مشاهده

اما برسیم به یکی از مهم ترین لحظات فیلم؛ صحنه اسیدپاشی به دستیار غواص در حمام. فرید از ابتدا تا پیش از این صحنه، به کودکی حسود می‌ماند که مدام لاف می زند. با چنین پیشینه ای، این عمل وحشتناک از او بر نمی آید و بسیار غیر منطقی می نماید و تنها تاثیرش، شوکه کردن تماشاگر در جهت منفی و در جهت فاصله گرفتن هر چه بیشتر از اثر است؟ خرده قصه‌های احمقانه یکی پس از دیگری می آیند؛ توطئه فرید برای بدنام کردن غواص را به یاد بیاورید که چطور سردستی پرداخت می شود و یا روی آوردن دوباره ی او به مواد. شوخی می کند فیلم ساز؟

پایان بندی کار اما تیر خلاص را به اثر می زند. فیلمساز در پایان، پس از شیطنت های بسیار، نتیجه ای اخلاقی می‌گیرد. فرید باید مجازات شود. پسرش در آستانه ی مرگ قرار می‌گیرد. او با شنیدن خبر –به سبک فیلم های هندی- از صبح تا شب، تمام طول مسیر را می دود تا به کمپ برسد. نهایتا بر بالین پسرش می رسد که از مرگ نجات یافته. از قضا غواص معروف او را نجات داده است؟ پایان حسادت؟ فیلمساز چیزی نشان نمی‌دهد و به جایش لانگ شات طولانی از خیره شدن فرید به افق می گیرد؛ درود. پس مسئله ی حسادت چه می شود؟ آیا این حادثه آبی بر آتشِ حسادت او می شود یا آن  را  بیش تر شعله ور  می‌کند؟ نمی دانیم. فیلم با نمای بسته ی چهره فرید شروع می شود. اما در پایان که باید از درون او آگاهی یابیم با لانگ شات او بسته می شود‌؛ افسوس.

شعله ور امیدوارکننده آغاز می‌کند اما نهایتا به فاجعه ای می انجامد.کاش کمی بیشتر به قصه ها و کاراکترهای خود باور داشته باشیم. یک پلات مشخص را بگیریم و آن را عمیق کنیم. افسوس…